تقوا پیشه کردن
“تقوا پیشه کنید، تا رستگار شوید”؛ جملهای که انقدر بدون فکر تکرار شد که عظمتش رو از دست داد و به “گناه نکردن” تقلیل پیدا کرد. هرجا میگن با تقوا باشید، اولین چیزی که ته ذهنمون میاد (احتمالاً) اینه: “اینو که بلدم؛ همون حرف تکراری که میگه گناه نکنید”.
تقوا چیست
جواب کوتاه: خودکنترلی یا self control؛ یعنی همون لحظههایی که خیلی دلمون میخواد یک کاری رو انجام بدیم، اما انجام نمیدیم! مسخره به نظر میاد؛ نه؟
نه. مسخره نیست. این قدرت ماست. اگر ما هر کاری دلمون گفت انجام بده رو انجام بدیم، در واقع ما هم تفاوت خاصی با حیوانات نداریم. حیوانات، بندهی غرایزشون هستند. ولی ما (شاید) دوست داریم بندهی خدا باشیم.
بندهی خدا
بندگی چیست؟ حالتی درونی و متواضعانه از تسلیم در برابر قدرتی بزرگتر؛ اما به اختیار! این با بردگی فرق داره و مهمترین تفاوت، همون کلمهی «اختیار»ه. اونی که از سر اجبار و زور و تهدید بنده میشه، در واقع برده است، نه بنده.
حالا ربطش به تقوا چیه؟ مسئله اینه که، وقتی هر کاری دلمون میخواد انجام میدیم، ما دیگه بردهی دلمون هستیم، نه بندهی خدا. از یه جایی به بعد، ایستادن مقابل «خواستههای دل» به قدری سخت میشه که «بدون اختیار» انجام میشه.
متاسفانه، این قسمت از ماجرا ما رو حتی از حیوانات هم پایینتر میاره؛ چون حیوان از اول هم اختیاری نداشت که بخواد اختیارشو از دست بده.
اهمیت
چیزی که دلم خواست - سناریو یک: “عصبانیتت رو نشون بده و خودتو خالی کن. طوری بزنش که بفهمه با کی طرفه!”
چیزی که دلم خواست - سناریو دو: “دیگه هیچوقت نه بهش زنگ بزن و نه جواب پیامشو بده. این آدم ارزش یه ثانیه وقت گذاشتنم نداره؛ بلاک!”
چیزی که دلم خواست - سناریو سه: “حالا یه دروغ کوچیک که به جایی بر نمیخوره!”
چیزی که خدا میخواد - در تمامی سناریوها:
وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ
و به سوی آمرزشی از پروردگارتان و بهشتی که پهنایش [به وسعتِ] آسمان ها و زمین است بشتابید؛ بهشتی که برای پرهیزکاران آماده شده است؛ (۱۳۳)
الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ ۗ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
آنان که در گشایش و تنگ دستی انفاق می کنند، و خشم خود را فرو می برند، و از [خطاهایِ] مردم در می گذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد. (۱۳۴)
بندهی خدا - قسمت دو
ما آدمها، حتی در بندگی هم علاقهمند به بردگی هستیم!
بندگی ما، تبدیل شده به چک لیستی از کارهای «بدون احساس»: نمازمو خوندم؛ خدایا شکرت، همه روزههامو گرفتم؛ امروز گناه نکردم!؛ امروز به فلانی کمک بزرگی کردم، خدا قطعا ثواب بزرگی بهم میده…
بندگی چک لیست نیست! بندگی نیازمند احساس عمیق درونی است. اینکه یه نقاب قشنگ به نام مذهب بذاریم روی صورتمون و باز هر کار «دلمون خواست» بکنیم، فرقی با بردگیِ مذکور نداره.
بندگی واقعی، مثل یه رودخونهست که از چشمهی دل میجوشه، نه یه قالب یخزده که از بیرون بهت تحمیل شده. وقتی فقط به ظاهر بندگی بچسبیم، مثل اینه که فقط به موجهای روی آب نگاه کنیم، ولی عمق رودخونه رو نبینیم. مثلاً، ممکنه یکی همهی نمازاشو سر وقت بخونه، ولی تو دلش هنوز پر از کینه و غرور باشه. این بندگی نیست، چون بندگی یعنی وقتی نفست میگه “فلانی رو خورد کن”، تو به جاش ببخشی، نه اینکه فقط یه سری کار روتین رو انجام بدی و فکر کنی بنده شدی.
این نگاه کلیشهای به بندگی و تقوا، مثل یه تلهست. تلهای که باعث میشه خودمون رو گول بزنیم. فکر میکنیم چون فلان کار رو کردیم یا نکردیم، دیگه “بندهی خوب” یا “متقّی” هستیم. ولی بندگی واقعی، تو لحظههای سخت خودشو نشون میده: وقتی نفست زور میزنه که تو رو به یه مسیر تاریک بکشه - مثل حسادت، خشم، یا حتی تنبلی - و تو با یه انتخاب آگاهانه، جلوش وامیستی. این مبارزهی درونی، خیلی سختتر از انجام یه سری کارهای ظاهریه، ولی همینه که تو رو به اون حقیقت بزرگتر وصل میکنه.
مثلا، فرض کن یکی تو خیابون بهت توهین میکنه. اگه فقط به این فکر کنی که “من آدم مذهبیام، نباید فحش بدم” و به زور خودت رو نگه داری، شاید از گناه دوری کردی، ولی هنوز بندگی نکردی. بندگی واقعی اینه که تو دلت، به جای کینه، یه حس بخشش یا آرامش پیدا کنی، حتی اگه خیلی سخته. اینجاست که تقوا و بندگی به هم گره میخورن: هر دو یعنی خودت رو از قفسِ نفست آزاد کنی و به یه حقیقت والاتر وصل بشی.
بایدها و نبایدها
تو فرهنگ ما، خیلی وقتها بندگی و تقوا رو به یه سری “نباید"ها خلاصه کردیم: گناه نکن، فلان کار رو نکن. ولی بندگی فقط “انجام ندادن” نیست؛ “انجام دادن” هم هست. یعنی به جای غیبت، محبت کنی. به جای خشم، صبر کنی. به جای حسادت، از ته دل برای یکی خوشحال باشی. اینا بندگی واقعیه، نه فقط دوری از گناه. وقتی بندگی رو فقط به “گناه نکردن” محدود میکنیم، مثل اینه که یه کتاب عظیم رو باز کنیم و فقط صفحهی اولش رو بخونیم.
تقوای امام حسین (ع)
لحظهای خودمون رو به جای امام حسین فرض کنیم؛ وسط میدان جنگ، وقتی که سپاه دشمن رو میبینی و میدونی کشته میشی. وقتی با همهی وجودت فرزندان و همسر و خانوادهات رو دوست داری و میدونی تمامی اینها رو از دست میدی. کار و زندگی و خوشی و باهمبودن و… همه میرن! عجب آزمون سختی! جناب حسین (ع)؛ شما باید «هر آنچه دوست داری» رو رها کنی تا «سبک بال» پرواز کنی.
توی این موقعیت، نفس قطعا آروم نمیگیره: تسلیم شو و جونت رو بخر! نه تنها جون خودت، بلکه جون همهی عزیزانت! عزیزترین کسانت! میدونی اگر کشته بشی، ممکنه خانوادهات به اسارت بره؟! میدونی ممکنه چه بلاهایی سرشون بیاد؟! میدونی دیگه راه برگشتی نیست؟! میدونی تعداد شما خیلی خیلی خیلی، کمتر از دشمنه؟!
اما امام حسین نفس رو غل و زنجیر کرده بود و زنجیر وابستگیهای دنیا رو از پای روحش جدا کرده بود. به قول مولانا:
کجایید ای شهیدان خدایی / بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق / پرندهتر ز مرغان هوایی
بندگی و تقوا، یه دعوتن به اینکه خودت رو از بند خواستههای زودگذر نفست آزاد کنی و به جای اینکه فقط دنبال یه لیست ظاهری باشی، دلت رو با یه حقیقت عمیقتر هماهنگ کنی. این جمله رو چند سال پیش یجایی خوندم: «از خدا پروا کنید، تا پر وا کنید».